بی قراری...
سالهاست که پشت پنجره انتظار نشستم و با بی قراری روزهای زندگی را پشت سر میگذارم... امید بود و نبود برایم یکسان شده... رفتن یا ماندن برایم فرقی ندارد و همچون غروبی غم گرفته به دنبال روشنایی می گردم... شاهد مرگ خویشتن در خود هستم که چگونه انتظار مرا از پا درآورده و اغمای وجودم چگونه در اضطراب و دلتنگی راه زندگی را پیش گرفته است...! هرچه از عمرم میگذرد افسوس میخورم که بی تو راه را می پیمایم و بی تو روزگار را سپری میکنم... دلم از عالم گرفته... اکنون چگونه محفل عشق را نورانی سازم که دل جای دیگر و جسم به اندوه زمانه گرفتار است؟ اگر تو نیایی میمیرم آنوقت چه کسی میتواند دلیل مرگم را به زمانه بگوید و یا چه کسی میفهمد که من از فراق تو جان سپردم؟ تو میدانی من از فراقت چه ها کشیده ام، باز هم تعلل میکنی و نمی آیی...؟
کاش قطره اشک بودم که در چشمانت به دنیا می آمدم و بر پای پلکهایت جان می دادم...
کاش در کنارت بودم....