عشق و دیوانگی...
روزی تمام احساسات آدمی گرد هم جمع میشن و غایم موشک بازی میکنن، دیوانگی چشم می ذاره و همه میرن غایم میشن. تنبلی اون نزدیکا غایم میشه ، حسادت میره اون ور غایم میشه، عشق میره پشت یه گل رز، دیوانگی همه رو پیدا میکنه به جز عشق... حسادت عشق رو لو میده و به دیوانگی میگه که رفت پشت گل رز... عشق نمیاد بیرون . دیوانگی هرچی صدا میزنه عشق بیا بیرون عشق نمیاد... دیوانگی هم یه خنجر بر میداره و همینطور رز رو با خنجرش میزنه تا عشق پیداش بشه... یک دفعه عشق میگه آخ چشمو کور کردی دیوانگی اشک میریزه و به دست و پای عشق میفته بهش میگه من چشم تو رو کور کردم تو هرکاری بگی من انجام میدم. عشق فقط یک چیز از اون میخواد: میگه با من هم دردشو...
از آن وقت به بعد دیوانگی هم درد عشق کور شدو بس...
دیوانه وار عاشقت هستم...