شور عشق...
عشق شوری در نهاد ما نهاد...
جان ما را در بوته ی سودا نهاد...
گفت و گویی در زبان ما فکند...
جست و جویی در درون ما نهاد...
از خمستان جرعه ای بر خاک ریخت...
جنبشی در آدم و حوا نهاد...
دم به دم در هر لباسی رخ نمود...
لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد...
چون نبود او را معین خانه ای...
هر کجا دید رخت آنجا نهاد...
حسن را بر دیده یخود جلوه داد...
صفتی بر عاشق شیدا نهاد...
یک کرشمه کرد با خود آن چنانک...
فتنه ای در پیرو در برنا نهاد...
تا تماشای جمال خود کند...
نور خود در دیده ی بینا نهاد...
تا کمال علم او ظاهر شود...
این همه اسرار بر صحرا نهاد...
شور و غوغایی برآمد از جهان...
حسن او چون دست در یغما نهاد...
دوستت دارم...