عشق...
درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر حجری چشیده ام که مپرس...
گشته ام در جهان در آخر کار دلبری برگزیده ام که مپرس...
سوی من لب چه می گزی که گلوی لب لعلی گزیده ام که مپرس...
بی تو در کلبه ی گدایی خویش رنجهایی کشیده ام که مپرس...
همچو حافظ غریب در ره عشق به مقامی رسیده ام که مپرس...
گل و گلزار خوشاید کسی را...
که گلزار و گلستانش تو باشی...
چه باک آید ز کس آن را که او را
نگهدار و نگهبانش تو باشی...