وقتی نیستی یادت از پشت نقاب قلبم اشکهای بی پایانم را می نگردو شوق دیدار را در وجودم می جوید...
وقتی نیستی از شاخه های غربت بالا می روم و تنهایی خویش را فریاد می کنم تا باد ناله ی غریبانه ام را در گوشت طنین اندازد...
وقتی نیستی زلال عشقم را نثار آب می کنم تا وجودت را از نور سرشار کند...
وقتی نیستی سرخی قلبم را فدای غروب می کنم تا در آن سرخی چشمانم را در شبهای بی تو بودن نظاره کند...
امشب؛ صدایت، چشمانت، نگاهت
دستانت و وجودت
سرشار می کند تنهایی ام را
از این پس نه من تنهایم نه تنهایی ام
من و تنهایی ام را تنها مگذار...